شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

به یاد "آقاعلی" و هم نسلان او، دیگر برای هم جک نسازیم

پدر بزرگ مادریم، "آقاعلی" نام داشت. هر گاه که او به خانه ی ما می آمد یا من به خانه اش می رفتم پای ثابت نقل های او بودم.
حافظه ای قوی داشت و بسیار بذله گو بود. از سالهای سلطنت رضا شاه و جنگ دوم جهانی و سایر مسایل کشور خاطره زیاد داشت. با اینکه خواندن و نوشتن نمی دانست و مطالعه ای هم نداشت با این حال از احوال دور وبر خود با آگاهی حرف می زد. رضا شاه را هم خیلی دوست داشت، کسی حق نداشت پیش او از رضا شاه بد بگوید. برای او که هرج و مرج های سالهای پیش از رضا شاهی را به یاد داشت، خاطره ی نظم رضا شاهی مثل خاطره و یاد والدینش عزیز بود.
مدتها کارگر راه سازی بود. از جاده سازی در کوههای هراز و تونل کندوان گرفته تا کارگری راه آهن در کوههای لرستان کار کرده بود و از دهات اطراف سراب گرفته تا اطراف رشت و ده کوره های مازندران کشاورزی کرده بود و و نهایتاً در ساخت "بیمارستان هزار تخت خوابی پهلوی" (امام خمینی) همراه آلمانها کار کرده بود، بعد هم تو همون بیمارستان باغبان شده بود.خلاصه سالها با زحمت و کّد یمین نان خانواده ی خود را تامین کرد.
از قدرت بدنی فوق العاده ای بر خوردار بود. با اینکه متوسط القامه بود و ریز نقش ولی بسیار پر زور بود و تا آخر عمرصاف و بی خمش راه می رفت. ازخانه اش در محله قنبرآباد تهران تا محل کارش در بیمارستان را همیشه پیاده رفته بود. به قول داییم وقتی بابا راه می رفت ما دنبالش می دویدیم.
داستانهای امیر ارسلان نامدار را با کلی آب وتاب تعریف می کرد. شاید می دانست که از نظر زور بازو از امیر ارسلان کم ندارد، قصه را طوری تعریف می کرد که انگار وصف زندگی خود اوست.
پیر مرد تمیزی بود همیشه لباسش سفید بود و شلوارش اتو خورده ساده می پوشید و ساده می گشت اما کلاه "شاپو" را هرگز ترک نکرد. بسیار مبادی آداب بود، از آن دست مردانی بود که می توانستی او را "نمونه ی کامل آذربایجانی" بنامی.
دل بزرگی داشت و بسیار بخشنده بود. هر ماه رمضان بک افطاری عام داشت، افطاری برای نوه ها و دخترهایش. سفره ای رنگین و سنتی با "شامی" های "آبا"(مادر بزرگم) و سبزی خوردنی که خاله هایم شسته بودند و غذایی که یک روز تمام آبا براش زحمت می کشید.
بزرگترین افتخارش هم این بود که نماز قضا نداشت همانقدر که از شیعه بودن خود دل شاد بود. هر سال در دسته زنجیرزنی هم ولایتی ها (اسبفروشانی ها) جایش محفوظ بود، جایی که حالا دایی بزرگ من آن را پر نگه داشته است.
تا وقتی که روی پای خودش بند بود تمام ماه رمضان ها را اذان می گفت. حیف صدای او را کسی ضبط نکرد. از نظر من یکی از تاثیر گذارترین اذانهایی بود که شنیده بودم. با ته لهجه ی آذری و شکستگی صدای پیرمردی که تمام شجاعت و مرانگی و دینش را با صدایی محکم و رسا و بی رعشه ادا می کرد. زنگ آهنگ صداش مثل صدای "عاشیق" های آذربایجان هیجان آور و در عین حال حزین بود. صدای او آوای حزین اذان در غروب خنک و رمزآلود دهات بود.
برای من او نماد تاریخ معاصر آذربایجان بود. از جنگ با ارامنه و شرکت داشتن برادرش در آن جنگ چیزهایی میدانست و آن را "ارمنی-مسلمان دآوآسی" یعنی "جنگ ارمنی با مسلمان" می نامید، جنگ دوم را به خوبی به یاد داشت و از ظلم یک ساله ی قوای پیشه وری در آذربایجان داستانها می گفت. رضاشاه را دوست می داشت و او را باعث آبادانی مملکت می دانست.
هرچند فارسی را خوب نمی دانست، اما آنقدر می دانست که بتواند گلیم خود را از آب بکشد. برای او که زبانش آذری بود ایرانی بودن اهمیت بیشتری داشت هر چند از بی وفایی و هرزه درآیی هموطنان غیر آذری خود ناشاد می نمود اما به زبان نمی آورد و هرگز به کسی توهین نکرد.
او به ایرانی بودن خود می بالید

******

اینها را تقریباً با کمی اضافه و کم می توان برای تمام پیر مردهای هم سن و هم نسل او بگوییم نسلی که به حق نسل آتش و خون بودند. نسلی که بی هیچ چشم داشتی فقط و فقط به کار و خانواده ی خود دل داده بودند نسلی که تغییرات سیاسی و اقتصادی فراوانی را تجربه کرده بودند وظهور و سقوط شاهان و جنگ و صلح های زیادی را دیده بودند. اما عجیب ترین خصیصه ی همه این مردان سخت کوش ایرانی "نجابت" و "بی ادعایی" و از همه مهمتر "وطن پرستی" شان بود.
همین خصیصه "وطن پرستی" بود که مهاجران کارگر ایرانی در باکو را از دیگران متمایز می کرد و باعث ایجاد فشار و یا توهین باکویی ها به این زحمت کشان وطنپرست بود اگر فیلم "مشهدی عباد" را که درجمهوری آران (جمهوری آذربایجان) ساخته شده است را ببینید می فهمید که در آن فیلم ایرانی ها در نقش "حمال" یا "بقالی طماع" تصویر شده اند کلمه ی "همشهری" یا "پوخلی همشهری" عبارات کنایه آمیز و مسخره گونه ای بود که باکوئیان به این ایرانیان می داند. و منظور از ایرانیان تمام آذربایجانیانی بودند که برای کار به آنجا هجرت کرده بودند.
همین خصیصه های "وطن پرستی" بود که آن ایرانی ها را با هم متحد می کرد و باز همین خصیصه بود که به آنها اجازه نمی داد تابعیت کشور روسیه را به پذیرند. برای همین بود که دولت انقلابی روسیه همه ی این ایرانی های سرسخت را که تابعیت خود را تغییر نمی دادند و ضمناً از باکو نمی رفتند را "عنصر نامطلوب" تشخیص داده بود و خیلی از آنها را با مصادره اموال و دارایی هاشان و با سخت گیری از باکو به ایران اخراج کرد. البته کسانی هم که شناسنامه ی روسیه را گرفتند و د رآنجا ماندند را باز هم به چشم بی گانه و عنصر خطرناک نگاه می کردند. کنایه ی " ایرانی" صفت و پسوند نام تمام ایرانی هایی بود که آنجا (باکو) ماندن و اغلب هیچ شغل مهم دولتی نیز به آنها داده نمی شد.
این ایرانی ها همگی آذربایجانی بودند ولی هرگز به چشم یک هموطن کامل به آنها نگاه نمی کردند، و همیشه تحت فشار بودند. خاله پدرم که بعد از فرو پاشی به ایران آمد تعریف کرد که چگونه دایی پدرم یک شب از فرط خشم نسبت به آنهمه بی عدالتی در کشور"شوراها!!!!!" شناسنامه ی خود را آتش زده بود و هرچه فحش روسی و فارسی و آذری بلد بود به سر تا پای رژیم ددمنش "آذربایجان شوروی" و "کل اتحادیه" داده بود. اگر پادرمیانی و میانداری دوستانش نبود حتماً ارازل و اوباش آرانی او را تیر باران میکردند.
آری سنگ ما آذری ها را امروز کسانی به سینه می زنند که تا 17 سال پیش سایه ی ایرانی تباران را با گلوله می زدند. کسانی که ایرانی را از سگ کمتر می دانستند امروز روضه ی "تبریز وای" در رادیوهای خود سر می دهند.
فکر می کنید کسانی که خود را به در زمستان 1368 به رود یخ زده ارس می زدند تا به ایران برسند چه کسانی بودند. این ها نوادگان همان "همشهری" هایی بودند که از ظلم حکومت "شوراها" و "پان ترکیسم" حاکم به تنگ آمده بودند.
ما آذربایجانی ها پاسداران دیرین فرهنگ و ادب فارسی هستیم و خود را ایرانی تر از همه می دانیم و بارها و بارها نشان داده ایم که همه جای ایران را سرای خود می دانیم و به آن عشق م یورزیم.
پس، به عنوان یک آذری و به نام تمام آذری هایی که می شناسم و به نام مادرمان "ایران" ازتمام کسانی که این وبلاگ را می خوانند (علی الخصوص همشهریان تهرانی) می خواهم توهین و جوک سازی به نام تمام مردم ساکن درایران را واقعا ًکنار بگذاریم و با توجه به آیه شریفه ی :

"ویلٌ لکل همزةٍ لمزةٍ"

تمام حرکات تحریک کننده و توهینهای زشت را که نسبت به مردمان سایر شهرها روا داشته می شود را یک باره و با عزمی جزم، متوقف کنیم.
هر بار که از جاده های سر سبز شمال رد می شوید از تمام "لرها" و " آذربایجانی" هایی که درکوههای صعب العبور این جاده ها و در زمان جاده کشی های رضاشاهی کشته شدند یاد کنیم. آنها که جان را بر سر راه آبادانی این مملکت نهادند. قبر آنها اغلب کنار جاده هاست بی صاحب و مظلوم، بی ادعا و بی توقع.
وقتی از راه آهن استفاده می کنیم یاد کنیم از مردانی که برای رساندن خط آهن از جان مایه گذاشتند. کسانی که امروز مسخره می شوند فرزندان همان کسانی اند که وجب به وجب خاک کشور مطهر از عرق جبینشان است.
بیایید این عادت زشت را که برای این آن لطیفه های ناموسی و فحش های رکیک بسازیم ترک کنیم. سخت نیست، اما شیرینی مودت و همدلی پس از آن بسیار لذت بخش تراست.

2 Comments:

At ۹:۳۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

Yadeshan beh kheyr.

 
At ۶:۲۹ قبل‌ازظهر, Anonymous ائل اوغلی said...

من از داشتن همشهری وهم روستایی بی غیرتی مثل شما که اسیمیله نژاد پارس تو تهران شدین وتعصب به زبان وادبیات غنی خودرا از دست دادین شدیداخجالت زده ام
azarashan.parsiblog.com

 

ارسال یک نظر

<< Home

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس