شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

به یاد "آقاعلی" و هم نسلان او، دیگر برای هم جک نسازیم

پدر بزرگ مادریم، "آقاعلی" نام داشت. هر گاه که او به خانه ی ما می آمد یا من به خانه اش می رفتم پای ثابت نقل های او بودم.
حافظه ای قوی داشت و بسیار بذله گو بود. از سالهای سلطنت رضا شاه و جنگ دوم جهانی و سایر مسایل کشور خاطره زیاد داشت. با اینکه خواندن و نوشتن نمی دانست و مطالعه ای هم نداشت با این حال از احوال دور وبر خود با آگاهی حرف می زد. رضا شاه را هم خیلی دوست داشت، کسی حق نداشت پیش او از رضا شاه بد بگوید. برای او که هرج و مرج های سالهای پیش از رضا شاهی را به یاد داشت، خاطره ی نظم رضا شاهی مثل خاطره و یاد والدینش عزیز بود.
مدتها کارگر راه سازی بود. از جاده سازی در کوههای هراز و تونل کندوان گرفته تا کارگری راه آهن در کوههای لرستان کار کرده بود و از دهات اطراف سراب گرفته تا اطراف رشت و ده کوره های مازندران کشاورزی کرده بود و و نهایتاً در ساخت "بیمارستان هزار تخت خوابی پهلوی" (امام خمینی) همراه آلمانها کار کرده بود، بعد هم تو همون بیمارستان باغبان شده بود.خلاصه سالها با زحمت و کّد یمین نان خانواده ی خود را تامین کرد.
از قدرت بدنی فوق العاده ای بر خوردار بود. با اینکه متوسط القامه بود و ریز نقش ولی بسیار پر زور بود و تا آخر عمرصاف و بی خمش راه می رفت. ازخانه اش در محله قنبرآباد تهران تا محل کارش در بیمارستان را همیشه پیاده رفته بود. به قول داییم وقتی بابا راه می رفت ما دنبالش می دویدیم.
داستانهای امیر ارسلان نامدار را با کلی آب وتاب تعریف می کرد. شاید می دانست که از نظر زور بازو از امیر ارسلان کم ندارد، قصه را طوری تعریف می کرد که انگار وصف زندگی خود اوست.
پیر مرد تمیزی بود همیشه لباسش سفید بود و شلوارش اتو خورده ساده می پوشید و ساده می گشت اما کلاه "شاپو" را هرگز ترک نکرد. بسیار مبادی آداب بود، از آن دست مردانی بود که می توانستی او را "نمونه ی کامل آذربایجانی" بنامی.
دل بزرگی داشت و بسیار بخشنده بود. هر ماه رمضان بک افطاری عام داشت، افطاری برای نوه ها و دخترهایش. سفره ای رنگین و سنتی با "شامی" های "آبا"(مادر بزرگم) و سبزی خوردنی که خاله هایم شسته بودند و غذایی که یک روز تمام آبا براش زحمت می کشید.
بزرگترین افتخارش هم این بود که نماز قضا نداشت همانقدر که از شیعه بودن خود دل شاد بود. هر سال در دسته زنجیرزنی هم ولایتی ها (اسبفروشانی ها) جایش محفوظ بود، جایی که حالا دایی بزرگ من آن را پر نگه داشته است.
تا وقتی که روی پای خودش بند بود تمام ماه رمضان ها را اذان می گفت. حیف صدای او را کسی ضبط نکرد. از نظر من یکی از تاثیر گذارترین اذانهایی بود که شنیده بودم. با ته لهجه ی آذری و شکستگی صدای پیرمردی که تمام شجاعت و مرانگی و دینش را با صدایی محکم و رسا و بی رعشه ادا می کرد. زنگ آهنگ صداش مثل صدای "عاشیق" های آذربایجان هیجان آور و در عین حال حزین بود. صدای او آوای حزین اذان در غروب خنک و رمزآلود دهات بود.
برای من او نماد تاریخ معاصر آذربایجان بود. از جنگ با ارامنه و شرکت داشتن برادرش در آن جنگ چیزهایی میدانست و آن را "ارمنی-مسلمان دآوآسی" یعنی "جنگ ارمنی با مسلمان" می نامید، جنگ دوم را به خوبی به یاد داشت و از ظلم یک ساله ی قوای پیشه وری در آذربایجان داستانها می گفت. رضاشاه را دوست می داشت و او را باعث آبادانی مملکت می دانست.
هرچند فارسی را خوب نمی دانست، اما آنقدر می دانست که بتواند گلیم خود را از آب بکشد. برای او که زبانش آذری بود ایرانی بودن اهمیت بیشتری داشت هر چند از بی وفایی و هرزه درآیی هموطنان غیر آذری خود ناشاد می نمود اما به زبان نمی آورد و هرگز به کسی توهین نکرد.
او به ایرانی بودن خود می بالید

******

اینها را تقریباً با کمی اضافه و کم می توان برای تمام پیر مردهای هم سن و هم نسل او بگوییم نسلی که به حق نسل آتش و خون بودند. نسلی که بی هیچ چشم داشتی فقط و فقط به کار و خانواده ی خود دل داده بودند نسلی که تغییرات سیاسی و اقتصادی فراوانی را تجربه کرده بودند وظهور و سقوط شاهان و جنگ و صلح های زیادی را دیده بودند. اما عجیب ترین خصیصه ی همه این مردان سخت کوش ایرانی "نجابت" و "بی ادعایی" و از همه مهمتر "وطن پرستی" شان بود.
همین خصیصه "وطن پرستی" بود که مهاجران کارگر ایرانی در باکو را از دیگران متمایز می کرد و باعث ایجاد فشار و یا توهین باکویی ها به این زحمت کشان وطنپرست بود اگر فیلم "مشهدی عباد" را که درجمهوری آران (جمهوری آذربایجان) ساخته شده است را ببینید می فهمید که در آن فیلم ایرانی ها در نقش "حمال" یا "بقالی طماع" تصویر شده اند کلمه ی "همشهری" یا "پوخلی همشهری" عبارات کنایه آمیز و مسخره گونه ای بود که باکوئیان به این ایرانیان می داند. و منظور از ایرانیان تمام آذربایجانیانی بودند که برای کار به آنجا هجرت کرده بودند.
همین خصیصه های "وطن پرستی" بود که آن ایرانی ها را با هم متحد می کرد و باز همین خصیصه بود که به آنها اجازه نمی داد تابعیت کشور روسیه را به پذیرند. برای همین بود که دولت انقلابی روسیه همه ی این ایرانی های سرسخت را که تابعیت خود را تغییر نمی دادند و ضمناً از باکو نمی رفتند را "عنصر نامطلوب" تشخیص داده بود و خیلی از آنها را با مصادره اموال و دارایی هاشان و با سخت گیری از باکو به ایران اخراج کرد. البته کسانی هم که شناسنامه ی روسیه را گرفتند و د رآنجا ماندند را باز هم به چشم بی گانه و عنصر خطرناک نگاه می کردند. کنایه ی " ایرانی" صفت و پسوند نام تمام ایرانی هایی بود که آنجا (باکو) ماندن و اغلب هیچ شغل مهم دولتی نیز به آنها داده نمی شد.
این ایرانی ها همگی آذربایجانی بودند ولی هرگز به چشم یک هموطن کامل به آنها نگاه نمی کردند، و همیشه تحت فشار بودند. خاله پدرم که بعد از فرو پاشی به ایران آمد تعریف کرد که چگونه دایی پدرم یک شب از فرط خشم نسبت به آنهمه بی عدالتی در کشور"شوراها!!!!!" شناسنامه ی خود را آتش زده بود و هرچه فحش روسی و فارسی و آذری بلد بود به سر تا پای رژیم ددمنش "آذربایجان شوروی" و "کل اتحادیه" داده بود. اگر پادرمیانی و میانداری دوستانش نبود حتماً ارازل و اوباش آرانی او را تیر باران میکردند.
آری سنگ ما آذری ها را امروز کسانی به سینه می زنند که تا 17 سال پیش سایه ی ایرانی تباران را با گلوله می زدند. کسانی که ایرانی را از سگ کمتر می دانستند امروز روضه ی "تبریز وای" در رادیوهای خود سر می دهند.
فکر می کنید کسانی که خود را به در زمستان 1368 به رود یخ زده ارس می زدند تا به ایران برسند چه کسانی بودند. این ها نوادگان همان "همشهری" هایی بودند که از ظلم حکومت "شوراها" و "پان ترکیسم" حاکم به تنگ آمده بودند.
ما آذربایجانی ها پاسداران دیرین فرهنگ و ادب فارسی هستیم و خود را ایرانی تر از همه می دانیم و بارها و بارها نشان داده ایم که همه جای ایران را سرای خود می دانیم و به آن عشق م یورزیم.
پس، به عنوان یک آذری و به نام تمام آذری هایی که می شناسم و به نام مادرمان "ایران" ازتمام کسانی که این وبلاگ را می خوانند (علی الخصوص همشهریان تهرانی) می خواهم توهین و جوک سازی به نام تمام مردم ساکن درایران را واقعا ًکنار بگذاریم و با توجه به آیه شریفه ی :

"ویلٌ لکل همزةٍ لمزةٍ"

تمام حرکات تحریک کننده و توهینهای زشت را که نسبت به مردمان سایر شهرها روا داشته می شود را یک باره و با عزمی جزم، متوقف کنیم.
هر بار که از جاده های سر سبز شمال رد می شوید از تمام "لرها" و " آذربایجانی" هایی که درکوههای صعب العبور این جاده ها و در زمان جاده کشی های رضاشاهی کشته شدند یاد کنیم. آنها که جان را بر سر راه آبادانی این مملکت نهادند. قبر آنها اغلب کنار جاده هاست بی صاحب و مظلوم، بی ادعا و بی توقع.
وقتی از راه آهن استفاده می کنیم یاد کنیم از مردانی که برای رساندن خط آهن از جان مایه گذاشتند. کسانی که امروز مسخره می شوند فرزندان همان کسانی اند که وجب به وجب خاک کشور مطهر از عرق جبینشان است.
بیایید این عادت زشت را که برای این آن لطیفه های ناموسی و فحش های رکیک بسازیم ترک کنیم. سخت نیست، اما شیرینی مودت و همدلی پس از آن بسیار لذت بخش تراست.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

من یار مهربانم

من یار مهربانم
خواندن هم مثل نوشتن احتیاج به یک انگیخته گی درونی دارد. برای همین هم هست که بعضی ها زیاد می خوانند و بعضی دیگر هیچ
نمی خوانند.
آنها که می خوانند برایشان البته مهم است که چیز خوب بخوانند و پیدا کردن مطلب خوب برایشان همانقدر هیجان انگیز است که بچه ای از پیدا کردن سکه ای در کوچه ذوق زده می شود، هرچند بچه های این دور و زمانه اگه یک هزاری هم پیدا کنند ذوق نمی زندشان.
هنوز اولین کتابی را که پدرم برایم خرید را به یاد دارم یک کتاب "کمیک استریپ" از "لورل و هادری" با نقاشی هایی بسیار زیبا من هم متن را هزار بار هزار بار خواندم و هم تمام نقاشی هایش را صد بار صدبار کپی کردم و رنگ زدم. و از آن به بعد بود که لذت خواندن را کشف کردم. نقریباً تمام کتابهای "دوره زر ورق" که کتابهای ساده شده ی شاهکارهای دنیا بود و نقاشی ها یزیبایی هم داشت را خریدم و خواندم. آرزوهای بزرک کتابی بود که هرگز از خواندنش سیر نشدم و هنوز هم جزو کتابهای عزیز من است.
خواندن برای من آنقدر عزیز و شیرین است که کتابهای خاصی را در مواقعی خاص حتماً می خوانم، یعنی دوره می کنم چون باعث زنده شدن خاطرات و ایجاد خاطرات خوش تر است. مثلاً من "دایی جان ناپلئون" را امرداد ماه هر سال می خوانمش، چون داستان در همان حوالی شروع می شود و البته فیلم را هم یک دوره ای می کنم.
سالی یک یا دو بار حتماً کتاب "یک سال در میان ایرانیان" نوشته ی "ادروارد براون" و ترجمه " ذبیح الله منصوری" را می خوانم. این کتاب از دو جهت برای من جاذبه دارد اول اینکه مشاهدات زنده ی و بی واسطه ی ایران شناس معروفی است و دوم اینکه قلم "ذبیح الله منصوری" بسیار شیرین است، قلم دلکش "ذبیح الله منصوری" مرا حالی به حالی می کند تو گویی خواندن این متن مرا 160 سال عقب می برد و وارد دنیای واقعی کتاب می شوم.
من همانقدر که از خواندن کتاب خوشحال می شوم از وول زدن در میان کتاب فروش ها هم لذت می برم کتابهای کهنه و خرید ن خواندن آنها یکی از لذات سیری ناپذیر من است. هرچه کتاب مهمترو ارزانتر باشد بیشتر کیف می دهد. تمام آثار هدایت را دست اول دارم حتی بعض هاشان مال موقعی است که خود هدایت هم زنده بوده و تحت نظر خودش چاپ شده.
کاشکی هر ماه یک یا دو روز را در تهران محلی برای عرضه ی کتابهای دست دوم مشخص می کردند و هرکس کتاب دست دومی داشت در آنجا عرضه می کرد هم از نظر اقتصادی برای خیلی ها کار آفرین بود هم کتابهای خوب لب طاقچه و زیر زمین مردم خاک نمی خورد.
بگذریم ...
معرفی کتابهای خوب به جوانها و شکل دادن شخصیت کتاب خوانی درآنها یکی از وظایف اصلی هر فرد دل سوز ایرانی است. برادرو خواهر وفرزندان ونیز برادروخواهرزاده های ما کسانی هستند که باید به کتاب خوانی تشویق شوند. هر کتاب که خوانده نمی شود ظلمی است که به تمدن بشری شده است. انسانی که از خواندن کتاب محروم است از شناسایی جهان پیرامون خود عاجز است و مستضعف فکریست. به یمن پیشرفتهای عظیم فنی دسترسی به کتاب آن هم کتاب های اینترنتی ساده شده و اغلب شاهکارهای ادبی و فنی جهان به راحتی در اینترنت در دست است ضمن اینکه اغلب کتابهای خوب تاریخی و ادبی و فنی چندین و چند بار تجدید چاپ شده اند و به صورت نو یا کهنه قابل تهیه هستند. دیگر بهانه ای برای کسی نمانده که بگوید مثلاً "بوف کرو" را نخوانده ام یا کتاب "تنگسیر" را.
برای ما ایرانیان عیب است که حداقل شاهکارهای زبان و ادب خودمان رانخوانده باشیم. کسانی که اشعار ایرج میرزا را نخوانده اند واقعاً باید از خود خجالت بکشند. ازخودمان بپرسیم غیر از شعر "گوهر اشک" شادروان "پروین اعتصامی" چه شعر دیگری از او خوانده ایم. کتاب زیبای "گلستان" یا "بوستان" را چند بار از سر حوصله ورق زده ایم و حکایتی را مرور کرده ایم. حکایت " ...ر و کدوی" مثنوی معنی مولوی را آیا تاکنون خوانده اید و از خود پرسیده اید که این شاعر توانمند چرا چنین شعری سروده است؟
از آثار بزرگان ادبی و تاریخی سایر کشورها چه می دانیم. پابلو نرودا، شاعر شیلیایی؛ سیلویا پلاث، شاعر آمریکایی؛ یا میلان کوندرا، نویسنده ی چک. اصلاً از کتابهای "مهدی اخوان ثالث" چیز د رخانه دارید؟
این تمدن و جهان بر پایه ی انتقال اطلاعات از نسلی یه نسل دیگر چنین بزرگ و قدرتمند شده است و شکست و عقب نشینی هم اگر در جایی از جهان رخ داده ناشی از همین چشم و گوش بستگی و نا آشنایی با جهان و محصولات فرهنگی آن بوده است مثلاً ارازل و اوباش "طالبان" در افغانستان خود مولود قهر کردن سران این فرقه ی شوم با فرهنگ جهان هستند. کسانی که جشن تلوزیون سوزان راه می انداختند. کسانی که حتی زنان خود را چون مطاعی کم بها و لیکن ننگ و وبالی ستردنی زیر "برقع" قایم میکنند.
چقد رخوب بود که همه ما قبل از اینکه کتاب را به عنوان متاعی "دبستانی" و درسی نگاه کنیم آن را جزو ضروریات رشد و ترقی ببینیم و در سیاهه ی هزینه ها یزندگی مان بخشی را هم به کتاب، این یار مهربان اختصاص دهیم.

گنج عفت

حقوق زن و آزادی های ایشان ازجمله بحث هایی است که اخیراً بسیار مورد توجه قرار گرفته است. البته از دیر باز و با ورود مظاهر تمدن باختر به کشور ما مباحث مربوط به آن نیز٬ از جمله "حقوق زن" نیز وارد شد. مباحثی که البته پایه های عقلی نیز دارد و جا دارد که به صورت کاملاً معقول و اصولی به آن پرداخته شود. البته بحث درخصوص جوانب فلسفی یا حقوقی آن را به متخصصان می سپارم ولی مقاله ای در خصوص حجاب و شعر "گنج عفت" شادروان پروین اعتصامی در سایت "در سایه روشن کلام" یافتم که به نظرم برای ارائه بسیار زیباست. بخشی ازاین مقاله را در زیر می نویسم و خواندن کل مقاله را در سایت مورد نظر به خودتان وا می گذارم.

«پروين اعتصامي» و حقوق نسوان
با آن که نوشته‌اند «پروين» دختري کمرو و خجالتي بوده‌است، او به «آزادي نسوان» از دل و جان اعتقاد داشته و سالها پيش از آن که به فرمان «رضاشاه» در 17 ديماه 1314، کشف حجاب در ايران عملي گردد، او در خردادماه 1303 خورشيدي در خطابه‌اي با عنوان «زن و تاريخ» در روز جشن فارغ‌التحصيلي خود در مدرسه‌ي «اُناثيه‌ي آمريکايي تهران»، از ستمي که در طي قرون و اعصار، در شرق و غرب به زنان روا داشته‌اند‌، سخن گفت و در ضمن تصريح نمود که:

«سرانجام زن پس از قرن‌ها درماندگي، حق فکري و ادبي خود را به دست آورد و به مرکز حقيقي خود نزديک شد... در اين عصر، مفهوم عالي «زن» و «مادر» معلوم شد و معني روحبخش اين دو کلمه که موسس بقا و ارتقاء انسان است، پديدار گشت. اين که بيان کرديم راجع به اروپا بود. آنجا که مدنيت و صنعت، رايت فيروزي افراشته و اصلاح حقيقي بر اساس فهم و درک تکيه کرده... آن‌جا که دختران و پسران، بي‌تفاوت جنسيت، از تربيتهاي بدني و عقلي و ادبي بهره‌مند مي‌شوند... آري آن‌چه گفتيم در اين مملکت‌هاي خوشبخت وقوع يافت. عالم نسوان نيز در اثر همت و اقدام، به مدارج ترقي صعود نمود. اما در مشرق که مطلع شرايع و مصدر مدنيت علام بود... کار بر اين نهج نمي‌گذشت.

اخيراٌ کاروان نيک‌بختي از اين منزل کوچ کرد و معمار تمدن از عمارت اين مرز و بوم، روي برتافت.... درطي اين ايام، روزگار زنان مشرق زمين، همه‌جا تاريک و اندوه‌خيز، همه‌جا آکنده به رنج و مشقت، همه‌جا پر از اسارت و مذلت بود... مدتهاست که آسايي از خواب گران يأس و حرمان برخاسته مي‌خواهد، آب رفته را به جوي بازآرد. اگرچه براي معالجه‌ي اين مرض اجتماعي بسيار سخن‌ها گفته و کتابها نوشته‌اند، اما داروي بيماري مزمن شرق، منحصر به تربيت و تعليم است. تربيت و تعليم حقيقي که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده‌ي معرفت مستفيد نمايد.

ايران، وطن عزيز ما که مفاخر و مآثر عظيمه‌ي آن زينت‌افزاي تاريخ جهان است، ايران که تمدن قديميش اروپاي امروز را رهين منت و مديون نعمت خويش دارد، ايران با عظمت و قوتي که قرنها بر اقطار و ابحار عالم حکمروا بود، از مصائب و شدايد شرق، سهم وافر برده، اکنون به دنبال گم‌شده‌ي خود مي‌دود و به ديدار شاهد‌ نيکبختي مي‌شتابد... اميدواريم به همت دانشمندان و متفکرين، روح فضيلت در ملت ايجاد شود و با تربيت نسوان اصلاحات مهمه‌ي اجتماعي در ايران فراهم گردد. در اين صورت، بناي تربيت حقيقي استوار خواهد شد و فرشته‌ي اقبال در فضاي مملکت سيروس و داريوش، بال‌گشايي خواهد کرد.»

«پروین اعتصامی» در همین جلسه، شعر «نهال آرزو» را که برای جشن فارغ‌التحصیلی کلاس خود سروده بود، خواند. شعری که همان دختر شرمگین و آرام و کمرو در آن، فریاد برآورده‌ که
«از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند»:

نهــــــــــال آرزو

اي نهـــــــــال آرزو، خـــــوش ‌زي کـــــه بار آورده‌اي
غنچــــــه بي‌باد صبا، گــــــل بي ‌بهــــــــار آورده‌اي
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمي ‌ست
زين همــــايون ميوه، کز هــــــــر شاخسار آورده‌اي
شـــاخ و برگت نيکنـــامي، بيخ و بارت سعي و علم
اين هنـــــــر‌ها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آورده‌اي
خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغاني از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستي تــــــــوش کــــــــار آورده‌اي

***
غنچه‌‌اي زين شاخه، ما را زيب دست و دامن است
همتي اي خواهـــران، تا فــــرصت کوشـيـدن است
پستي نسوان ايــــران، جمـــــله از بي‌دانشي‌ست
مــــــرد يا زن، بــرتـــــــري و رتبت از دانستن است
زين چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست
شاهـــــراه سعي اقليـــــم سعادت، روشن است
بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن
تا نگويد کس پســر هوشيار‌ و دختـــــر کودن است

***
زن ز تحصيل هنـــــــــر شد شهره در هـر کشوري
بــــرنکرد از ما کسي زين خوابِ بيـــــــداري سري
از چــــه نسوان از حقوق خويشتن بي‌ بهـــــــره‌اند
نام اين قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــري
دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است
طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادري
با چنين درمــــــاندگي، از مـــــاه و پروين بگـــذريم
گــــر که مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــري

ناگفته نماند که سرودن شعر «نهال آرزو» در آن سال‌ها، آن‌چنان با جوّ حاکم بر جامعه‌ي ايران ناسازگار بوده‌است که «اعتصام‌الملک»، پدر «پروين»، در سال 1314 و پيش از کشف حجاب، از آوردن اين شعر در چاپ اول ديوان «پروين» خودداري کرده‌است تا غوغاي آخوند‌ها و عوام را عليه خود و دخترش بر نيانگيزد.

بديهي است دختري که در مدرسه‌ي آمريکايي تهران تحصيل کرده و با فرهنگ و اوضاع اجتماعي اروپا و آمريکا آشناست، وقتي در 17 دي 1314 خبر کشف حجاب و آزادي زنان را مي‌شنود، آن را از سر اعتقاد تأييد مي‌کند و بدين مناسبت قصيده‌اي در 26 بيت با عنوان «گنج عفت» مي‌سرايد و اقدام «رضاشاه» را در سه بيت پايان آن - به صورت بسيار معقولي- مورد ستايش قرار مي‌دهد:

« خسروا، دست تـــواناي تو آسان کــرد کــــــــار
ور نه در اين کـــــار سخت، اميــــــد آساني نبود
شه نمي‌شد گر در اين گمگشته کشتي ناخداي
ســـــاحلي پيـــدا از اين درياي طوفاني نبــــــود...»

اين قصيده را از آغاز تا پايان به دقت بخوانيم.

گنج عفت

زن در ايران، پيش از اين گويي که ايراني نبود
پيشه‌اش جز تيره‌روزي و پريشــــــاني نبود
زندگي و ‌مــرگش اندر کنج عزلت‌ مي‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گــــر زان که زنداني نبود
کس چو زن، انـــدر سياهي قرنها منـــزل نکرد
کس چو زن، در معبــــد سالوس قــرباني نبود
در عدالتخانـــه‌ي انصاف، زن شاهـــد نداشت
در دبستان فضيــــلت، زن دبستـــــــاني نبود
دادخواهيهــــاي زن مي‌مانــد عمري بي‌جواب
آشکارا بـــــــود اين بيـــــداد، پنهـــــــاني نبود
بس کسان را جامه و چوب شباني بود، ليک
در نهـــادِ جمله گـــرگي بود، چــوپاني نبود
از بــــــراي زن به ميــــــدا ن فــــراخِ زنــــدگي
سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميــداني نبود
نـــــور دانش را زچشم زن نهـــان مي‌داشتند
اين نـــدانستن ز پستي و گرانجـــــــاني نبود
زن کجــا بافنــده مي‌شــد بي‌نخ و دوک هنــر
خــــرمن و حاصل نبـــود آنجا که دهقاني نبود
ميـــوه‌هاي دکّـــه‌ي دانش فراوان بــــود ، ليک
بهـــــر زن هــــرگز نصيبي زين فـــــراواني نبود
در قفس مي‌آرميد و در قفس مي‌داد جان
در گلستان، نام از اين مـــــرغ گلستاني نبود
بهـــــر زن، تقليـــد تيه فتنه و چــــ اه بلاست
زيرک آن زن کاو رهش اين راه ظلماني نبود
آب و رنـــگ از علم مي‌بايست شــــرط برتري
بـــــــــا زمـــــرّد ياره و لعل بـــــــدخشاني نبود
جلوه‌ي‌صد‌‌پرنيان ،‌ چون‌يک قباي‌ساده نيست
عزت از شايستگي بود، از هوســــــراني نبود
ارزش پوشنده، کفش و‌ جامـــــه را‌ ارزنده کرد
قــــدر و پستي، با گـــراني و بـــــه ارزاني نبود
ســــادگي و پاکي و پرهيز، يک يک گــــوهرند
گــــــوهر تابنـــــده، تنهـــــا گوهـــــر کاني نبود
از زر و زيور چه سود آنجا که نادان است زن
زيـــــور و زر، پــــرده‌پـــــوشِ عيب ناداني نبود
عيب‌ها را جامه‌ي پرهيز پوشانده‌ست و بس
جامـــــه‌ي عجب و هـــ وا، بهتر ز عرياني نبود
زن سبکساری نبیند تا گـرانسنگ است و پاک
پـــــاک را آسیبی از آلــــــوده دامـــــــانی نبود
زن چو گنجور است‌و عفت،گنج و حرص‌و ‌آز،دزد
وای اگـــــــر آگـــــه از آیین نگهبـــــــــــانی نبود
اهـــرمن بر سفره‌ی تقو ی نمی‌شد میهمــــان
زان که می‌دانست کان جا، جای مهمانی نبود
پا بــــــه راه راست بایــــد داشت، کاندر راه کج
تـــــوشه‌ای و رهنمـودی، جــــز پشیمانی نبود
چشم و دل ر ا پـــرده می‌بایست، امـا از عفاف
چــــــادر پـــــــوسیــــــده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست تـــــوانای تــــو، آسان کــــرد کار
ورنـــــــه در این کـــار سخت امیــد آسانی نبود
شه‌نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی‌ناخدای
ســــاحلی پیـــــدا از این دریــای طوفانی نبود
بایـــد این انـــوار را پروین بـــــه چشم عقل دید
مهــــــر رخشان را نشایــــد گفت نــورانی نبود

کل مقاله در آدرس زیر مطالعه شود:

http://www.kalam.se/kalam-parvin-etesami.html

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

مش پوارو و کبلایی هستینگز
بعد از این همه یک نفس حرص خوردن از دست بعضی آدمها کمی هم شاد بنویسم واسه راحتی فکر خوبه.
*************
پوارو: جا افتاده.
هستینگز: از کجا فهمیدی.
پوارو زیر شلوارش را تا بالای شکم چاقش کشید و بعد در حالی که با موهای ژولیده ی سینش که از لای زیرپیراهن رکابی بیرون زده بازی میکرد گفت: هستینگز عزیز، دیزی پختن تخصص منه.
هستینگز که چهار زانو با زیر شلواری راه راه آبی و زردش کنار "والور" به دیزی روی اجاق خیره بود ، قاشقش رو دراز کرد تا یه تکه گوشت بردارد و آب دهانش را قورت داد و گفت: خوردنش هم تخصص خودمه.
پوارو در حالی که با ملاقه رو دست هستینگز می زد گفت : باید همه چیز رو از قبل با برنامه ریزی و دقت آماده کنی. درست مثل قاتلی که با واجبی نقشه ی قتل رو میکشه.
هستینگز نان را تو سفره جا به جا کرد و بعد پیاز را محکم با مشت کوبید و با دلخوری گفت: اَه . . چه ربطی داره قتل و واجبی و آبگوشت؟؟
عاقل اندر سفیه نگاهی از پوارو به هستینگز وگفت:در واقع خود قضیه یعنی کشتن اصلاً اهمیت نداره، مون امی. بلکه تمهیدات قبل و بعد از قتل از خودش مهمتره. اون گوشت کوبو بردار، این دنبه رو تو کاسه خوب بکوب.
هستینگز دنبه کوبان چشم به بخاری که از دیزی بلند می شد دوخت و گفت: راستی این همون گوشت قربونی ست.
پوارو: آره خدا قبول کنه.

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

نکته

انسانهای والا در مورد ایده ها و مفاهیم بحث و گفتگو می کنند. انسانهای عادی در مورد وقایع بحث و گفتگو می کنند. انسانهای کوته فکر در مورد دیگران بحث و گفتگو می کنند

"Great minds discuss ideas; Average minds discuss events; Small minds discuss people"
Eleanor Roosevelt (American United Nations Diplomat, Humanitarian and First Lady (1933-45), wife of Franklin D. Roosevelt

SARV

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس